حرفهـاى گوشه‌ی دلم



یادم نمیاد توى هیچ دوره اى از زندگیم اینقدر دلسرد بوده باشم، انگار واقعا دیگه کارى ندارم توى این دنیا، نه امیدى و نه انگیزه اى. حالا میفهمم عصبانیت و هر واکنش تند منفى هم نشونه زنده بودنه، اما حالا تنها واکنش من بغل کردن پتو و جمع شدن توى خودمه و فکر به اینکه کى به تهش میرسه این شربت حیات.

حتى دیگه نا ندارم در برابر کسى که محکومم میکنه به اینکه تقصیر خودته و یه حرکتى بکن، از خودم دفاع کنم. رسیدم به جایى که به همه حق بدم که فقط دهنشونو ببندن. 

وقتى مامانم غر میزنه توى دلم میگم کاش نبودى، بعد زود میگم خدایا من ارزوى مرگ واسه کسى رو ندارم، من نمیتونم براش کارى کنم ولى از شنیدن اینهمه ناله هم خسته شدم، اصلا منو ببر که واسه همیشه راحت شم. 

از اولشم من گیر کرده بودم، همون وقتى که خواهر و برادر اشغالم همه مسئولیت هارو انداختن گردن من، حتى پدرم مسئولیت همسرش رو! و من شدم سنگ صبور مادرى که از کودکیش پر از اه و حسرت بوده. من که فقط ١٧-١٨ سال داشتم! 

اون وقتها امید به اینده سر پا نگهم میداشت، تصور اینکه یه روز عاشق میشم، معشوق میشم! .

اما امروز دیگه امیدى نیست، امروز فهمیدم از اولم قرار نبوده این دنیا واسه من جاى لذت بخشى باشه! 

خدایا

تا چند وقت پیش باهات دعوا میکردم،قهر میکردم، انتظار کمک داشتم

اما مدتیه که دیگه کارى باهات ندارم، دیگه مطمئن شدم کارى ازت بر نمیاد، هیچ کارى!


وقتى اسم وبلاگ رو اینجورى انتخاب کردم دیگه از دیگران چه انتظاریه منو ببینن! من واقعیم منظورمه، نه مادر کسى یا دختر کسى ، منى که کلى احساس تلنبار شده ى تاریخ گذشته رو با خودم اینور اونور میکشم، منى که تمام تلاشمو میکنم خواسته هامو توى مشکلات همیشگى زندگى گم و گور کنم! منى که وقتى دلم میگیره به رگ زدن فکر میکنم بس که نا امیدم از بودن! منى که یه روزى عاشق شده بود ولى .

نمیدونم انتخابم اشتباه بود یا همه ى اون تلاشهایى که واسه تایید شدن میکردم، اون همه خواسته اى که چال کردم ته دلم تا یه وقت عشقم فکر نسنجیده اى درموردم نکنه! 

بیشتر از همه توى این گنداب خودمو مقصر میدونم، نباید کوتاه میومدم، نباید محتاج محبت میشدم، حالا میفهمم راهو اشتباه رفتم که حالم از زندگى به هم میخوره. تلاشهام احمقانه بوده که اینهمه سرخورده شدم! هنوزم خفه خون گرفتم و صبر کردم تا یه روز خوب بیاد! نه روزى که مزه خوشبختى رو با تمام وجود بچشم! فقط روزى که بتونم از همه اطرافیانم فرار کنم، برم یه قبرستونى که دیگه نگران اندیشه هاى مزخرف دیگران درباره خودم نباشم.


عسل ویار الویه کرده، گذاشتم مرغ و تخم مرغ و سیب زمینیش بپزه، منم دراز کشیدم کنارش و دوتایى کارتون میبینیم.

همینجورى که چشمم به تلویزیونه مغزم روى دور تند داره میچرخه. با اینکه تقریبا یک ماهه مامانم براى همیشه رفت کرج اما هنوز هیچکدوممون به این وضع عادت نکردیم، امروز فکر میکردم وقتى ازدواج کردم و ازش جدا شدم اینقدر اذیت نشدم که حالا دارم میشم، اصلا انگار زندگى دور از مامانم رو بلد نیستم! صبح وقتى تنها میشم واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم،یا ظهر وقتى با عسل از مهد برمیگردیم عادت نداریم بیاییم خونه خودمون! از طرفى مامانم همش زنگ میزنه که جاتون خالیه، کاش اینجا بودین و ازین حرفا.

این ماه اینقدر درگیر بودم که باشگاهم نشد برم، حالا موندم از چند روز دیگه که عسل تا عصرى میمونه مهد تنهایى چیکار کنم!  

فعلا همش به اخر هفته ها امید دارم که مامان میاد یا ما میریم اما امروز فکر کردم اینجورى درست نیست، باید برنامه ریزى کنم و یه شکل دیگه زندگیمو جلو ببرم. 

هنوزم وقتى از جلو خونه قبلى مامان رد میشم دلم مچاله میشه 

کاش میشد همینجا بمونه.


داشتم دفتر خاطرات بابا رو میخوندم، یه جایى از من بخاطر طرز حرف زدنم با پسر عموم که ٥-٦ سال ازم کوچیکتر بود شکایت کرده بود، راضى نبوده ازم! دلم میخواست الان روبروم بود و سرش داد میکشیدم میگفتم به درک که راضى نبودى، اصلا به تو چه که من چجورى با دیگران حرف میزنم، با این افکارتون گُه زدین به زندگى منو اون دوتاى دیگه، اینقدر توى فشار بودیم که از اونور بوم افتادیم، 

اگه نگم همه ش، ولى مسبب ٩٠ درصد بدبختیاى الانم حاصل شرایط نکبت دوران تجردمه

میدونم دستت از دنیا کوتاهه، ولى بابت این چیزا نمیبخشمت

امشب بیا به خوابم که توى روت بگم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها