یادم نمیاد توى هیچ دوره اى از زندگیم اینقدر دلسرد بوده باشم، انگار واقعا دیگه کارى ندارم توى این دنیا، نه امیدى و نه انگیزه اى. حالا میفهمم عصبانیت و هر واکنش تند منفى هم نشونه زنده بودنه، اما حالا تنها واکنش من بغل کردن پتو و جمع شدن توى خودمه و فکر به اینکه کى به تهش میرسه این شربت حیات.

حتى دیگه نا ندارم در برابر کسى که محکومم میکنه به اینکه تقصیر خودته و یه حرکتى بکن، از خودم دفاع کنم. رسیدم به جایى که به همه حق بدم که فقط دهنشونو ببندن. 

وقتى مامانم غر میزنه توى دلم میگم کاش نبودى، بعد زود میگم خدایا من ارزوى مرگ واسه کسى رو ندارم، من نمیتونم براش کارى کنم ولى از شنیدن اینهمه ناله هم خسته شدم، اصلا منو ببر که واسه همیشه راحت شم. 

از اولشم من گیر کرده بودم، همون وقتى که خواهر و برادر اشغالم همه مسئولیت هارو انداختن گردن من، حتى پدرم مسئولیت همسرش رو! و من شدم سنگ صبور مادرى که از کودکیش پر از اه و حسرت بوده. من که فقط ١٧-١٨ سال داشتم! 

اون وقتها امید به اینده سر پا نگهم میداشت، تصور اینکه یه روز عاشق میشم، معشوق میشم! .

اما امروز دیگه امیدى نیست، امروز فهمیدم از اولم قرار نبوده این دنیا واسه من جاى لذت بخشى باشه! 

خدایا

تا چند وقت پیش باهات دعوا میکردم،قهر میکردم، انتظار کمک داشتم

اما مدتیه که دیگه کارى باهات ندارم، دیگه مطمئن شدم کارى ازت بر نمیاد، هیچ کارى!


مشخصات

آخرین جستجو ها